بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی

رودی

داستان کوتاه پلنگ در گودال

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1394/01/10

داستان کوتاه پلنگ در گودال

پلنگی در گودالی افتاده بود و با التماس کمک میخواست . . .

همه ی حیوانات از کنار گودال او را نگاه می کردند ولی کسی حاظر نبود به او کمک کند ؛ می دانستند وقتی از گودال بیرون آمد دوباره شروع می کند به آزار و اذیت حیوانات جنگل . . .

از میان حیوانات موش صحرایی دلش به حال پلنگ سوخت، کنار گودال آمد و گفت: "اگر به تو کمک کنم ، قول میدهی من و بچه هایم را برای همیشه راحت بگذاری؟"

پلنگ که دیگر طاقت نداشت فریاد کشید : "به تو قول میدهم ، از امروز به بعد تو بهترین دوست من خواهی بود . . . "

موش به پلنگ اعتماد کرد و شروع کرد به جویدن ساقه ی پیچکی که از تنه ی درختی کنار گودال آویزان بود ؛ همه ی حیوانات فرار کردند و موش پیچک را درون گودال انداخت و پلنگ به راحتی از آن بالا آمد . . .

وقتی پلنگ بالا آمد به جای این که از موش صحرایی تشکر کند او را گرفت و می خواست بخورد ؛ موش شروع کرد به داد و فریاد و از این که دلش به حال پلنگ سوخته بود پشیمان شد . . .

در این وقت عنکبوت که از بالای درخت همه چیز را نگاه می کرد به آرامی تاری تنید و پایین آمد ؛ عنکبوت با آرامش از پلنگ پرسید چه شده و چرا موش فریاد می زند؟

پلنگ به او نگاه کرد خندید و گفت : "موش به من کمک کرد تا از گودال بیرون بیایم حالا من گرسنه هستم و می خواهم او را بخورم"

عنکبوت زیرکانه خندید و گفت : "فکر می کنی من دیوانه ام؟ چطور ممکن است حیوان به این کوچکی به تو که قوی ترین و بهترین حیوان جنگل هستی کمک کند؟"

پلنگ با خشم فریاد کشید: "باور نمیکنی؟ حالا خوب نگاه کن ! به تو نشان می دهم که چطور مرا نجات داد"

پلنگ این را گفت و با یک جست توی گودال پرید عنکبوت هم به سرعت پیچک را بیرون کشید و پلنگ را دوباره توی گودال زندانی کرد . . .

پلنگ تا می توانست فریاد کشید ولی دیگر کسی او را از گودال نجات نداد.

موضوع غم انگيز در خصوص زندگى، كوتاه بودن آن نيست؛ بلكه غم انگيز آن است كه ما زندگى را خيلى دير شروع مى كنيم.

برتولت برشت