عمر آنقدر کوتاه است که نمی‌ارزد آدم حقیر و کوچک بماند

دیزرائیلی

تلفن (داستان طنز)

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/26

دختر در تلفن

سلام عزیزم، من بابا هستم ..... مامانی نزدیک تلفن است؟ 
نه بابا. او با عمو 
فرانک طبقه بالا است. 
.....

بابا 
گفت: اما عزیزم تو که عمو فرانک نداری! 
چرا دارم الان هم با مامان طبقه بالا است. 
بابا گفت: ببین عزیزم بیا 
یه بازی کنیم. گوشی را بگذار بعد برو در اتاق خواب را بزن وبه مامان بگو بابا خونه است. 
- باشه بابایی. 
چند دقیقه بعد دختر کوچولو برگشت 
-: بابا همین کاری که گفتی کردم. 
- خوب بعدش چی شد؟ 
- مامان از روی تخت پرید پایین و با جیغ و داد این طرف و اون طرف می دوید که یکدفعه قالیچه از زیر پاش در رفت و از پله ها افتاد پایین. 
الان هم هیچ تکونی نمیخوره. 
- آخ آخ عزیزم 
ببخشید. عمو فرانک چی شد؟ 
- عمو فرانک از پنجره پرید تو استخر ... اما یادش رفته بود که تو بخاطر زمستون آب استخر را خالی کرده بودی، محکم خورد کف استخر و اون هم الان تکون نمیخوره. 
مکث طولانی..... 
بابا پرسید: استخر؟؟ ببینم اونجا شماره 703597 
است؟ 
- نه