موضوع غم انگيز در خصوص زندگى، كوتاه بودن آن نيست؛ بلكه غم انگيز آن است كه ما زندگى را خيلى دير شروع مى كنيم.

برتولت برشت

داستان کوتاه توبه

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/22

مادر پیر

صدای وحشتناکی به گوش رسید و شدت برخورد خودرو به درخت توجه همه رو جلب کرد ،مرد به ارامی چشمهاش رو باز کرد،هنوز گیج ومنگ بود اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که چیزی یادش نمی یومد کمی فکر کرد،اها یادش اومد ، داشت میرفت که اسبابهای
مستاجرهاش رو بریزه توی خیابون اخه بی انصافها 5 ماه بود که کرایه خانه اشان رو نداده بودند خوب به من چه که پدرشون مرده،مرده که مرده،من که خدا نیستم،توی همین فکرا بود که کنترل ماشین از دستش در رفته بود زد به یک درخت.ولی عجیب بود ، نه دردی نه هیچ چی دیگه ای حس نمیکرد یه حس غریبی وجودش رو فراگرفت که ناگهان همه چی زیرو رو شد.اسمون باز شد وچندین فرشته که تا بحال تعریفشون رو هم نشنیده بود بسرعت به اسمون بردنش .هیچ کاری نتونست بکنه .بخودش که اومد وسط یک صحرا لخت و عور ایستاده بود صحرایی خشک و خالی و ساکت و پر از وحشت قلبش داشت از توی سینش میزد بیرون یک بارکی صدها پرده مثل پرده های سینمااز اسمون افتادن پایین به هر کدوم که نگاه میکرد یک فیلمی از کاراش رو میدید..سرش رو انداخت پایین یه صدای اومد مثل رعد ،نگاه کن و ببین اعمال سیاهت رو.سرش خودبخودبالا اومد،پول نزول دادناش ،رشوه دادناش،حق و ناحق کردناش،کلاه برداریهاش،پول رو پول جمع کردناش .صدا دوباره بگوشش رسید: ای ادمیزاد مگر تو را فرمان به نیکی عدل انصاف و مروت نکردیم،پس چه شد،لال شده بود گنگ شده بود کور شده بود صدا دوباره خواندش:از انچه اندوختی کمک بخواه، انها را واسطه کن،شفیعانت را صدا کن،هیچ کاری از دستش بر نیومد .همه چی دقیق دقیق بود .به دستها و پاهاش زنجیرزدن وکشان کشان بردنش.روبروش دری بود بزرگ .بازش که کردن نعره های اتش رو شنید .به خانه ای که برای خودت ساختی خوش امدی.بیهوش شد .بند بند وجودش از ترس میلرزید.اهسته گفت :خدایا مرا ببخش.ببخش. مرا به دنیا بازگردان تا کار نیک انجام دهم و انچه تو خواهی شوم .صدا امد :درگاه ما درگاه بخشش و کرامت است اما ایا تو تنها یک کار تنها یک کار نیک کرده ای که از ما انتظار گذشت داشته باشی.به فکر فرو رفت .تنها چند قدم تا رسیدن به در دوزخ فاصله بود خدایا خدایا کمکم کن.


یادش امد:گهگاهی که به مادر پیرش سری میزد،هنگام رفتن مادرش با اشک میگفت:بخدا سپردمت پسرم.ناگهان جرات یافت و فریاد زد مادرم مادرم او مرا دعا کرد و به تو سپرد.همه چیز از حرکت ایستاد .او را برگردانید او را به دنیا برگردانید و دوباره فرصت دهید.فرشتگان عرش یک صدا گفتند :بار خدایا این صدمین بار است که او به این دنیا امده و بفر مان تو بازگردانده میشود.ندا امد: بازش گردانید :به کرامتم سوگند من به دو دلیل بازش گرداندم.درگه ما درگه مهر وبخشش است /دعای خیر مادرش. او را به دنیا بازگردانید و انچه گدشت را از یادش ببرید.راننده امبولانس با تعجب به مردزخمی نگاه میکرد وباورش نمیشد که بعد از ده دقیقه نفس نکشیدن او زنده شده.مرد در حال نیمه هوشیاری با خود فکر میکرد ،امروز رو که مستاجرام شانس اوردن ولی فردا که خوب شدم حتما اسبابهاشون رو میریزم تو کوچه.

منبع:منبع:http://www.dastanekootah.in