هیچوقت نمیفهمی چقدر قوی هستی تا زمانی که قوی بودن تنها انتخابت باشه.

باب مارلی

داستان کوتاه اعجاز دعا

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/17

سربازان جنگی

جنگ بین ارتش فرانسه وانگلیس هر روز شدید تر میشد و نتیجه اون هم تعداد مجروحان و زخمیهای بیشتری بود. گوشه ای از میدان جنگ بیمارستان صحرایی
بر پاشده بود تا زخمیهای انگلیسی رو برای عمل جراحی یا هر مداوای دیگه ای سریعا به اونجاحمل کنند.دکتر لامبرهر لحظه بالای سر یک بیمار بود و لحظه ای آرام  وقرار نداشت.بالای تخت جوانی ایستاده بود که تمام تنش مجروح شده بودوهر لحظه ممکن بود بمیره. پرستار ها هم طبق دستوردکتر اونو آماده عمل میکردند.که ناگهان  سربازی سراسیمه وارد چادر شد و بریده بریده گفت:فرانسویها ،فرانسویها با تمام قوا حمله کردند دستور عقب نشینی دادن .در یک آن همه چی بهم ریخت یک عده لنگان یه عده هم  سینه خیز شروع به فرارکردند.تختها واژگون شد و بیمارها زیر دست وپا افتادند صدای ناله مجروح ها به آسمان میرفت .ناگهان همه سر جاشون میخکوب شدند . صدا ی دکتر بود  صدایی محکم واستوار، صدایی قوی تر از غرش هر توپ وگلوله و رعدی:{ای خدای آسمانها و زمین ،ای خالق بی همتا، ای پدر آسمانی ما، ای که جان ما در دستان توست به افریده های خود که جز بسوی تو پناهگاهی ندارند رحم فرما و انان را حفظ فرما} بی اختیار همه بر روی زمین نشسته و دست بر دعا برداشته بودند آرامش خاصی در بیمارستان حاکم شد. گویی دیگر در میدان جنگ نبودند.دکتر سریع دست بکار شد و عمل جوان را آغاز کرد.سالها از اون ماجرا گذشت.دکتر بازنشسته شده بود و برای یک سفر به همراه خانواده اش با کشتی عازم امریکا بود.شب پنجم باد سختی وزیدن گرفت وموجها بلند هر لحظه با شدت بیشتری به بدنه کشتی برخورد میکردند. رفته رفته وجود مسافرها رو ترس ووحشت فرا میگرفت ملوانها تند تند از اینسوی کشتی به انسو میدوند.باران و رعد وبرق هم بر ترس مسافرها می افزود .کشتی مثل گهواره بچه از اینسو به انسو پرت میشد.گریه بچه ها و زنها رو میشد به راحتی شنید .انگار قیامت شده بود.کاری نه از کاپیتان نه از ملوانها ساخته نبود تا اینکه یک موج غول پیکر کشتی رو به پهلوخواباند.

صدای وحشت زده زن ومرد از هر جا بگوش میرسید.ملوانها وحشت زده فریاد میزدند:کشتی رو ترک کنید ،کشتی رو ترک کنید ،کشتی داره غرق میشه خیلی ها بر روی
عرشه کشتی افتاده بودند وفریاد میزدند. همه چی بهم ریخته بود هجوم مردم بسوی قایقهای نجات باعث سقوط قایقها و مسافرها در اب سرد دریا شده بود هیچکی امیدی نداشت که ناگهان صدای غرش کاپیتان کشتی همه رو سر جاشون خشک کرد:}ای خدای آسمانها و زمین ای خالق بی همتا ای پدر آسمانی ما، ای که جان ما در دستان توست به افریده های خود که جز بسوی تو پناهگاهی ندارند رحم فرما و انان را حفظ فرما}همه ناگهان ارام شدند.ارامشی شگرف وجود همه رو فرا گرفت.جای ترس رو امید فرا گرفت .به وضوح میشد دستان خدا رو دید.کودکان و زنان رو سوار قایقها کردند و منتظر کمک ماندند.ساعتی بعد یک کشتی جنگی به کمکشان امد وتقریبا عده زیادی نجات پیدا کردند.دکتر لامبر و خانوادش هم جزئ نجات یافته ها بودند.چند روز بعد . وقتی به خشکی رسیدند  دکتر
خودش رو به کاپیتان رسوند وازش پرسید:کاپیتان این دعا رو از کجا یاد گرفتی !کاپیتان گفت :سالها پیش در حالیکه تنم پر بود از زخم گلوله و در حالیکه روی تخت بیمارستان صحرایی  تسلیم مرگ شده بودم و دکتر جراحم این دعا رو خوندو من دیدم که چگونه معجزه ای شکل گرفت ومن دیشب در اوج ناامیدی یاد ان دعا افتادم واونو به همون شکل خوندم.و مطمئن بودم که اون به کمکمان خواهد اومد مطمئن بودم.دکتر نگاهی به آسمان کرد ودر حالیکه کاپیتان رو ترک میکرد با ارامی گفت:همیشه همینطور همیشه.

منبع:داستان کوتاه و مطالب آموزنده