بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی

رودی

داستان کوتاه کرگدن و دم جنبانک

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/02/20

کرگدن

کرگدن گفت  : نه  ، امکان ندارد . کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند . دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد . لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است . یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو را بردارد .

کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم . پوست من خیلی کلفت است . همه به من می گویند پوست کلفت . دم جنبانک گفت : اما دوست خوبم ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست . کرگدن گفت : ولی من که قلب ندارم ، من فقط پوست دارم . دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند . کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .

دم جنبانک گفت : خب ، چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری . کرگدن گفت : نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتماً یک قلب کلفت دارم . دم جنبانک گفت : نه ، تو حتماً یک قلب نازک داری ، چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی . کرگدن گفت : خب ، این یعنی چی ؟ دم جنبانک گفت : وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق شود . کرگدن گفت : اینها که می گویی یعنی چه ؟ دم جنبانک گفت : یعنی .  .  . بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار . . . کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را برمی داشت .

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ! اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟ دم جنبانک گفت : نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهم تر است . کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .

روز ها گذشت ، روز ها ، هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست . هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش برمی داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟ دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست . کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیز های دیگری هم دوست دارم . راستش من بیش تر دوست دارم تو را تماشا کنم . دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ، اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیا است و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .

وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد . کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم ، من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چه کار کنم ؟ دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلب های نازک داری . کرگدن گفت : راستی ، این که کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه ؟ دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند ! کرگدن گفت : عاشق یعنی چه ؟ دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد . کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید . اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد . کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد ، یک روز حتماً قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلاً قلب نداشتم ، حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ ! بگذار تمام قلبم را برای او بریزم .


منبع: داستان کوتاه و آموزنده