به نتیجه رسیدن امور مهم، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد.

چاردینی

دوست همیشگی من....

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/23

سرباز

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود . یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود . اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده ! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت .
افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز زنده بود ، نفس می کشید ، اون حتی با من حرف زد !
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .
اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من !!!

منبع:http://dastandastankotah.persianblog.ir