هیچوقت نمیفهمی چقدر قوی هستی تا زمانی که قوی بودن تنها انتخابت باشه.

باب مارلی

دست بالای دست بسیار است

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/15

کتابخانه

پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:
«مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟»
دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»
تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از
چند دقیقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار میزش به او گفت: «من روانشناسی
پژوهش می کنم و میدانم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده
کردم درست است؟»
پسر با صدای بسیار بلند گفت:
«200 دلار برای یک شب!!؟ خیلی زیاد است!!!»
وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند،
پسر به گوش دختر زمزمه کرد
« من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص بیگناهی را گناهکار جلوه بدهم!!»