بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او

همیلتون

وصیت نامه اسکندر

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/01/15

اسکندر مقدونی

 الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.
در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.
او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.

1. برون آرید از تابوت دستم
نخستین توصیه او این بود كه وقتى جنازه‌اش را در میان تابوت مى‌گذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند تا مردم بدانند كه اسكندر از این دنیا با دست خالى رفت.
شنیدم در وصایاى سكندر/ كه گفتى با ارسطوى هنرور/ كه از روی زمین چون دیده بستم/ برون آرید از تابوت، دستم/ كه تا بینند مغروران سرمست/ كه از دنیا برون رفتم تهی‌دست
2. وصیت عجیب او به مادرش:
اسكندر هنگامى كه خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را كه فرمانده سپاهیان او بود به زمام‌دارى بعد از خود برگزید و به او وصیت كرد كه تابوت مرا به اسكندریه نزد مادرم حمل كنید و به مادرم بگویید كه مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشكیل بدهد. سفره طعام بگستراند و همه مردم كشور را به آن دعوت و اعلام كند كه همگان دعوتش را بپذیرند، مگر كسى كه عزیز و دوستى را از دست داده باشد. می‌خواهم شركت‌كنندگان در عزاى اسكندر با خوشحالى و بدون خاطره تلخ وارد مجلس شوند و ایجاد خوشحالى كنند تا مجلس عزاى اسكندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم توأم نباشد.
إسكندر المقدونی
وقتى خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسكندر را در كنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افكند و سپس گفت: «اى كسى كه ملك و حكومتت، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان به ناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى‌كردند! ترا چه شده است كه امروز در خوابى و بیدار نمى‌شوى و در سكوت فرورفته‌اى و سخن نمى‌گویى؟»
سپس مطابق وصیت فرزندش اسكندر، به همه مردم كشور اعلام كرد كه در مراسم عزا و اطعام شركت كنند، به شرط این‌كه شركت‌كنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند. او ساعت‌ها در انتظار نشست، ولى هیچ‌كسى دعوت او را اجابت نكرد. از خدمت‌گزاران مجلس علت این امر جویا شد، در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع كرده‌اى! گفت: چه‌طور؟ گفتند: تو امر كردى كه همه دعوت ترا اجابت كنند، به شرط آن‌كه "كسى كه عزیز و محبوبى را از دست داده"! در میان این همه مردم، كسى نیست كه داراى این شرط باشد.
وقتى مادر اسكندر این مطلب را شنید، به اصل ماجرا پى برد و گفت: فرزندم با بهترین راه مرا تسلى خاطر داد. جنازه اسكندر را مطابق وصیت وى از بابل به اسكندریه حمل كردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده‌اى از حكمای معروف یونانى و ایرانى و هندى و رومى و... كنار جناره اسكندر آمدند و هر كدام سخنى گفتند كه ذكر خواهد شد. پس از این وقایع، به دستور مادرش جنازه را در اسكندریه دفن كردند.
گفتار حكما در كنار جناره اسكندر
پس از آن‌كه جنازه اسكندر را با تشریفات خاصى به اسكندریه منتقل ساختند، حكیمانى از ایران و هند و روم و... كه همواره با اسكندر بودند و اسكندر بدون رأى آنها، فرمانى صادر نمى‌كرد، به اسكندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع كردند. این حكیمان در كنار جنازه اسكندر كه آن را در میان جواهر و طلا غرق كرده و تابوت طلا و جواهر‌آگین گذارده بودند، قرار گرفتند. برجسته‌ترین آنها ارسطاطالیس بود كه گفت: اسیر‌كننده اسیران، خود اسیر گشت.
دومى گفت: این همان پادشاهى است كه طلاها را جمع مى‌كرد و دربرمى‌گرفت؛ ولى اینك طلاها او را دربرگرفته‌اند.
سومی گفت: از شگفت‌ترین شگفتی‌ها این‌كه نیرومند مغلوب شد، ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده‌اند! چرا مرگ را از خود دور نكردى؟!
چهارمى گفت: اى كسی كه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى! چرا مرگ را از خود دور نكردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى؟
پنجمی گفت: اى كسى كه همواره در توسعه‌طلبى و تلاش بودى! به جمع‌آورى امورى پرداختى كه هنگام احتیاج تو را به خود واگذاشت و در جمع‌آورى آنها مرتكب جنایت‌ها شدى و حال آن‌كه آنها را براى دیگران جمع كردى و تنها گناه و وبال براى تو باقی ماند.
ششمى گفت: تو واعظ و پند‌دهنده ما بودى و اینك هیچ موعظه‌اى براى ما مؤثرتر از مرگ تو نیست. بنابراین كسی كه داراى عقل است در این باره بیندیشد و كسی كه خواهان عبرت است، باید عبرت بگیرد.
هفتمی گفت: چه بسا افرادى كه از نظر تو غایب بودند، ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند. اما همان‌ها امروز در حضور تو هستند و ترسى از تو ندارند.
هشتمى گفت: چه بسا افرادى كه علاقه شدید به سكوت تو داشتند، ولى سكوت نمی‌كردى و همان‌ها امروز علاقه به شنیدن سخن تو دارند، اما سخن نمى‌گویى.
نهمی گفت: این شخص چه‌قدر اشخاص را كشت تا این‌كه نمیرد، ولى عاقبت مرد.
دهمى گفت: اى كسى كه سلطنتِ با‌عظمت داشتى! پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمان‌روایی‌ات مانند آثار پشه‌هاى ضعیف چه زود محو گردید!
یازدهمی گفت: اى كسى كه زمین با این طول و عرض بر تو تنگ بود! كاش مى‌دانستم اینك كه چند وجب از زمین تو را دربرگرفته است، حالت چگونه است؟
دوازدهمى گفت: اى كسانى كه در این‌جا به گرد جنازه اسكندر اجتماع كرده و به هم پیوسته اید! به چیزى كه سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود‌گذر است، دل نبندید. اینك براى شما راه درست و هدایت از راه گم‌راهى و فساد آشكار شد
سیزدهمی گفت: اى كسى كه غضبت مرگ بود! چرا بر مرگ غضب نكردى؟!
چهاردهمی گفت: اى حاضران! شما این پادشاه را كه درگذشت، دیدید. پس باید پادشاهانى كه باقى مانده‌اند، از آن عبرت و پند بگیرند.
پانزدهمى گفت: آن كسى كه گوش‌ها براى شنیدن سخنانش خاموش مى‌شدند، خود ساكت شد و اینك همه ساكتان سخن بگویند.
شانزدهمی گفت: تو را چه شده كه مالك هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى؟ حال آن‌كه اگر مالكیت همه زمین را مى‌گرفتى، كم مى‌شمردى! بلكه تو را چه شده كه به این مكان تنگ قانع شده‌اى؟ حال آن‌كه به كشورهاى پهناور قانع نمى‌شدى!
هفدهمی گفت: دنیایى كه پایانش این‌چنین باشد، پارسایى در آغازش بهتر است.