بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست

حضرت علی علیه‌السلام

داستان کوتاه دو برادر

شامگاه

مجموعه:داستان
تاریخ:1393/02/08

خانه روستایی

دو برادر با هم در یک مزرعه‌ی خانوادگی کار می‌کردند. یکی از برادرها متأهل بود و خانواده‌ی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.

آن‌دو در پایان هر روز، ماحصل کار و زحمت‌شان را به‌طور مساوی بین هم تقسیم می‌کردند.

روزی برادر مجرد پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمت‌مان را به‌طور مساوی با هم تقسیم کنیم. من مجرد هستم و تنها، و بالطبع نیازم هم خیلی کم است. به‌همین خاطر، او هر شب کیسه‌ای گندم از انبار کوچک خود برمی‌داشت. مزرعه‌ی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی می‌پیمود و کیسه‌ی گندم را به انبار برادرش حمل می‌کرد.

از طرف دیگر، برادر متأهل هم پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمت‌مان را به‌طور مساوی با هم تقسیم کنیم. از هرچه که بگذریم، من متأهل هستم و صاحب زن و بچه‌هایی که می‌توانند در سال‌های آتی زندگی، به یاری‌ام بشتابند. برادرم تک و تنهاست و کسی را ندارد تا در آن سال‌ها یار و یاورش باشد. به‌همین خاطر، او نیز هر شب کیسه‌ای گندم از انبار کوچک خود برمی‌داشت، مزرعه‌ی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی می‌پیمود و کیسه‌ی گندم را به انبار برادرش حمل می‌کرد.

سال‌های متمادی، هر دو برادر گیج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آن‌دو هرگز کم نمی‌شد.

یک‌شب تاریک، زمانی که هر دو برادر، پنهانی در حال حمل گندم به انبار برادر دیگر بودند، به‌ناگاه به هم برخوردند.

آن‌دو پس از یک مکث طولانی متوجه حادثه‌ای که در طی سالیان گذشته به‌وقوع می‌پیوست شدند.

دو برادر، کیسه‌های گندم را بر زمین نهادند و همدیگر را در آغوش کشیدند.

منبع:http://www.dastanekootah.in